خطبه صد و بیست و هشتم:
از سخنان آن حضرت عليه السلام است (بعد از جنگ جمل در بصره فرموده و از جمله اخبار غيبيه مى باشد) كه از پيشامدهاى سخت در بصره خبر مى دهد:
[قسمت اول خطبه]
(و در آن به خروج صاحب زنج يعنى امير زنگيان على بن محمد برقعى اشاره مى فرمايد، و مخاطب آن بزرگوار أحنف است و آن لقب صخر ابن قيس ابن معاويه از قبيله بنى تميم و از اهل بصره كه كنيه او ابو بحر و از بزرگان اصحاب اميرالمؤمنين و رئيس بنى تميم بوده است. دعوت حضرت رسول صلى الله عليه و آله را بنى تميم اجابت ننموده بودند، ابتدا او مسلمان شد و ديگران را هم مسلمان نمود، چون اين خبر به پيغمبر رسيد درباره او دعا فرمود، خلاصه به علم و حكمت و اوصاف پسنديده معروف و در جنگ صفين حاضر بود و بعد از امام عليه السلام هم تا زمان حكومت مصعب ابن زبير بر عراق حيات داشت، و در سنه شصت و هفت در كوفه وفات يافت):
(1) اى احنف، مانند آنست كه من او (رئيس لشگر زنگيان) را مى بينم در حالتى كه با لشگرى خروج می كنند كه گرد و غبار و غوغا و هياهو و صداى لجام و آواز اسب ها ندارند (داراى اسب و اسلحه نيستند) به قدم هاى خود زمين را مى كوبند (فتنه و فساد بسيار بر پا می كنند) قدم هاشان (از جهت پهنى و كوتاهى و فراخى انگشت) مانند قدم هاى شترمرغان است. (سيد رضى فرمايد:) امام عليه السلام به اين بيان به خروج رئيس زنگيان اشاره مى فرمايد (تاريخ نويسان گفته اند كه او از اهل شهر رى بود و خود را علوى مى دانست و مدعى بود كه پدرش محمد ابن احمد ابن عيسى ابن زيد ابن على ابن الحسين ابن على ابن ابى طالب است و بيشتر خصوصا طالبيين در نسب او طعن زده آن را درست نمى دانستند، زيرا علماى انساب متفقند بر اينكه او على ابن محمد ابن عبد الرحيم است و جد مادرش محمد ابن حكيم اسدى از اهل كوفه و از كسانى است كه با زيد ابن على ابن الحسين بر هشام ابن عبد الملك خروج كرد و پس از كشته شدن زيد فرار كرده به شهر رى رفته در قريه اى كه آن را ورزنين مى ناميدند اقامت نمود و در اين قريه على ابن محمد رئيس زنگيان به دنيا آمد و جد او عبد الرحيم در طالقان تولد يافت، پس از آنكه به عراق رفت كنيزى خريدارى كرد كه از او محمد پدر على متولد گرديد، خلاصه در سال دويست و پنجاه و پنج آهنگ بصره نمود و غلامان زنگى را كه كاركنان اهل بصره بودند به يارى خود دعوت نمود و به دستور او روز معينى به اتفاق، خواجه هاى خود را كشته، دور او گرد آمده انواع فتنه و فساد بر اهل بصره وارد ساختند، و اينكه به برقعى مشهور شد براى آنست كه برقع «نقاب» به رو مى انداخت)
(2) پس از آن امام عليه السلام فرمود: واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى آراسته شما كه داراى بال ها (كنگره ها) است مانند بال هاى كركسان، و داراى خرطوم ها (ناودان ها) است چون خرطوم هاى پيلان از آن لشگر كه (همه آنها را خراب و ويران می كنند) بر كشته هاى ايشان كسى گريه نمى كند (زيرا همه غلام سياه بوده خويشاوندان ندارند تا بر كشته هاشان گريه كنند) و از غائب آنها جستجو نمى شود (چون كسى از آنان كشته شود بر اثر سنگدلى ديگرى بجاى او مى آيد بدون اينكه از كشته شده پرسشى نمايد).
(3) من دنيا را به دور انداخته ام و مقدار آن را اندازه گرفته ام (به ظاهر و باطن و گذشته و آينده آن دانا هستم) و به حقيقت آن بينا مى باشم (بى اعتبارى و بی وفایى آن را در هر زمان مى بينم).
[قسمت دوم خطبه]
قسمتى از اين سخنان است كه تاتاران (و مغول ها و خونريزی هايى كه به دست ايشان و مسلمانان واقع شده و در كتب و تواريخ ثبت است) را وصف مى فرمايد:
(4) مانند آنست كه من آنها را مى بينم گروهى هستند كه چهره هاشان مانند سپر (پهن و گرد و) چكش خورده (پر گوشت و نشانه دار) است، لباس هاى ابريشمين و ديبا مى پوشند، و اسب هاى نيكو يدك مى كشند،
(5) و در آنجا (كه وارد می شوند) خونريزى بسيار سخت واقع می شود به طوری كه زخم خورده به روى كشته راه مى رود، و گريخته (از چنگ آنها) كمتر از اسير شده مى باشد (بيشتر مردم به ظلم و ستم ايشان مبتلى بوده راه فرارى ندارند).
يكى از اصحاب آن بزرگوار (توهم كرد كه آنچه حضرت از اخبار غيبيه مى فرمايد بدون معلم و از پيش خود مى باشد، از اين جهت) گفت: يا اميرالمؤمنين! خداوند به تو علم غيب عطا فرموده، امام عليه السلام خنديد و براى (دفع توهم) آن مرد كه از قبيله كلب بود فرمود:
(6) اى برادر كلبى آنچه گفتم علم غيب نيست، بلكه تعلم و آموختنى است (كه آن را) از صاحب علم و دانش (رسول خدا صلى الله عليه و آله فرا گرفته ام)
(7) و علم غيب منحصر است به دانستن وقت قيامت و آنچه خداوند سبحان در گفتارش شمرده است (س 31 ى 34): إن الله عنده علم الساعة و ينزل الغيث و يعلم ما في الأرحام و ما تدري نفس ما ذا تكسب غدا و ما تدري نفس بأي أرض تموت، إن الله عليم خبير؛ يعنى نزد خدا است دانستن وقت قيامت و وقتى كه باران مى فرستد و می داند آنچه در رحم مادرها است و هيچ كس نمى داند فردا چه می كند و به كدام زمين مى ميرد، و به تحقيق خداوند دانا و آگاه است.
(8) پس خداوند سبحان می داند آنچه در رحم ها است، پسر است يا دختر، زشت است يا نيكو، بخشنده است يا بخيل، بدبخت است يا نيكبخت، و می داند چه كسى هيزم آتش دوزخ است يا با پيغمبران يار و همنشين در درجات بهشت،
(9) پس اينها كه شمرده شد (و يكى از آنها را بر سبيل مثال شرح داديم) علم غيب است كه هيچ كس نمى داند آن را مگر خدا (كنايه از اينكه آنچه از اين نوع علوم به پيغمبر وحى رسيده و او هم به من آموخته مأمور به فاش كردن نيستيم، پس مانند آنست كه نمى دانيم) ولى غير از اينها پس علمى است كه خداوند به پيغمبر خود صلى الله عليه و آله، ياد داد (فاش كردن آن را اجازه فرمود) و او هم به من آموخت و دعا كرد كه سينه من آن را نگاه داشته و پهلوهايم احاطه اش نمايد (حفظ كرده آن را ضبط نمايم).
ترجمه و شرح نهج البلاغه (فیض الاسلام)