پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله العظمی روحانی«قدس سره»
قم بعد از سخنرانی معظم له و تبعید ایشان به زابل
دوران تبعيد حضرت آيت‏ الله ‏آغاز مى‏ شود. امّا اين دوران تبعيد فقط يك تبعيد ساده نيست، آنجا هم بايد بصورت‏ انفرادى زندگى را در يك سلول تنها بگذرانند. حرارت و گرماى توانفرساى زابل، اين‏ منطقه بشدت حاره، به 50 درجه سانتيگراد رسيده است. در داخل سلول نه كولرى ‏هست و نه پنكه‏ اى.

هنگامى كه سخنرانى حضرت آيت‏ الله ‏العظمى پايان می گيرد هنوز هنگامه‏ درگيرى كماندوها با مردم در خيابان ها و گوشه و كنار ادامه دارد.

 

يك ايرانى پاك نهاد و با ايمان دل به دريا می زند و در گرما گرم هنگامه‏ اى كه‏ برخاسته است حضرت آيت ‏الله را سوار اتومبيل مى‏ كند كه به منزل برساند. اين ايرانى‏ آرمانخواه و دلير اينك با ما سخن مى‏ گويد، سخنى از آن روز بزرگ و جمله‏ اى از اين ‏بزرگمرد تاريخ حاضر را به يادمان مى‏ آورد.

 

«حضرت آيت‏ الله آرام و خونسرد نشسته بودند. در بعضى از نقاط شهر، كه ما عبور می كرديم هنگامه و فتنه، اندكى فرو نشسته بود. به حضرت آيت‏ الله گفتم: «انگار آشوب دارد پايان می گيرد». حضرت آيت‏ الله با همان خونسردى و آرامشى كه در حضورشان به ديگران نيز قوت قلب می دهد، لبخندى زدند و فرمودند: «بالعكس تازه‏ دارد آغاز مى‏ شود و وسعت می گيرد، اين ملت راه درازى در پيش دارد».

 

و مى‏ بينيم كه جهان بينى آگاهانه ‏ حضرت آيت‏ الله تا چه حد به حقيقت و واقعيت نزديك است. فرداى آن روز يك جمعيت سى چهل نفرى، با تظاهر به اينكه ‏فرضاً هيأت عزاداران هستند، به منزل حضرت آيت ‏الله می روند. امّا در ميان اين‏ عزاداران ساختگى رئيس شهربانى هم هست. رئيس شهربانى به حضرت آيت ‏الله ‏مى‏ گويد: بايد با ما به شهربانى تشريف بياوريد. حضرت آيت‏ الله می فرمايند: «اشكالى‏ ندارد، فقط بروم از اندرون قبله نمايم را بياورم و يك تلفن هم به فرزندم بزنم». رئيس‏ شهربانى در پاسخ حضرت آيت‏ الله مى‏ گويد: «قبله نما در شهربانى هست تقديم‏ مى‏ كنيم، امّا از بابت تلفن هم بايد به اطلاعتان برسانم كه تمام تلفن هاى شهر را قطع‏ كرده ‏ايم».

 

وقتى حضرت آيت ‏الله همراه مأموران به خيابان می رسند، مشاهده می فرمايند كه ‏بيش از صد تا صد و پنجاه كاميون ارتشى و پليس تمام خيابان را پوشانده است. حضرت آيت ‏الله لبخندى می زنند و می پرسند: «اينها را براى من آورده‏ ايد»؟ رئيس‏ شهربانى جواب می دهد: «بله قربان براى شماست، چون اطمينان داريم كه بعد از بردن ‏شما از منزل مردم دست به تظاهرات خواهند زد و خيابان ها شلوغ مى ‏شود، می خواهيم ‏پيشگيرى كنيم».

 

امّا نه رئيس شهربانى، و نه ساواك، و نه همه نيروهاى امنيتى نمی توانند از حركتى كه آغاز شده است «پيشگيرى» كنند. به دنبال دستگيرى حضرت آيت‏ الله خيابان ها شلوغ‏ مى‏ شود و تظاهرات مردم شكل و وسعت می گيرد. حركت توفنده مردم باز هم به راهى‏ كه به فرمان «تاريخ» آغاز گرديده است معناى واقعيت مى‏ بخشد.

 

در داخل شهربانى رئيس ساواك به حضرت آيت ‏الله مى‏ گويد: «حضرت آيت‏ الله‏ شما يك مسافرت چند روزه ‏اى در پيش داريد و من به منزلتان اطلاع خواهم داد».

 

حضرت آيت ‏الله جواب می دهند: «لازم نيست شما خبر بدهيد، آنها خودشان ‏زودتر از شما خبردار شده ‏اند، از بابت مسافرت چند روزه هم خيالشان راحت است‏ چون مدت هاست كه منتظر اين سفر بقول شما چند روزه بوده ‏ام».

 

اتومبيل حامل حضرت آيت‏ الله ‏العظمى روحانى، بظاهر راه تهران را در پيش‏ می گيرد، و در حاليكه شديداً با چند اتومبيل نظامى اسكورت مى‏ شوند از ميان راه ‏بسوى اصفهان بر می گردند. يكشب در اصفهان، فردايش مهمان ساواك كرمان و روز سوم مهمان ساواك زاهدان، و سرانجام به زابل می رسند. دوران تبعيد حضرت آيت‏ الله ‏آغاز مى ‏شود. امّا اين دوران تبعيد فقط يك تبعيد ساده نيست، آنجا هم بايد بصورت‏ انفرادى زندگى را در يك سلول تنها بگذرانند. حرارت و گرماى توانفرساى زابل، اين‏ منطقه بشدت حاره، به 50 درجه سانتيگراد رسيده است. در داخل سلول نه كولرى ‏هست و نه پنكه‏ اى. كليد سلول هم فقط در دست خود رئيس شهربانى است. خودش‏ در را باز می كند و خودش قفل می كند و كليد را همراه مى ‏برد. با همه فشار طاقت‏ فرسایى كه روى حضرت آيت ‏الله گذاشته ‏اند و شرايط بسيار نامطلوبى كه ايجاد كرده ‏اند حضرت آيت‏ الله نه شكوه سر می دهند و نه گلايه ‏اى. ملاقات، حتى با اعضاى‏ خانواده‏ شان ممنوع است. اجازه نوشتن نامه يا حتى دريافت نامه يا تلگراف را ندارند اجازه خواندن روزنامه يا كتاب را ندارند يك سلول، يك انتظار راستين، و مردى‏ مردستان از سلاله پاكان، كه با سكوتش در سلول شهربانى زابل نخستين فرمان را براى ‏حركت تاريخ يك ملت بزرگ صادر كرده ‏اند. سكوت و انتظار.

 

يك استوار بازنشسته شهربانى زابل «شكرزایى» برايمان چنين مى‏ گويد: «وقتى آيت‏ الله را توى آن سلول گرم می ديديم كه با آرامش خاطر و بى‏ هيچ هراس يا شكوه و شكايتى شرايط سخت زندان را تحمل می كردند و تسبيح شان را در دست‏ می چرخاندند، با آن صلابت و شكوهى كه در وجودشان بود، همه ما بى‏ اختيار احساس‏ می كرديم كه دلمان می خواهد سر خم كنيم و بر دست اين بزرگ مرد بوسه بزنيم، باور كنيد با آن هوایى كه حتى ما اهالى منطقه نمى‏ توانستيم تحمل كنيم تعجب می كرديم كه ‏چطور حضرت آيت ‏الله آرام و خونسرد با تبسمى كه همراه با لبانشان بود آن شرايط ناهموار و آن گرماى كشنده را توى يك اطاق گرم و خفه تحمل می كردند، راستش من‏ هر وقت همراه رئيس شهربانى برايشان غذا مى‏ بردم ياد داستان زندگى حضرت‏ ابراهيم و آتش برافروخته نمرود مى ‏افتادم كه ابراهيم به ميانش رفت و بى‏ تشويش و اضطرابى بفرمان خداوند آن آتش برايش گلستان شد».

 

شكرزایى راست مى‏ گويد، ايمان به حقيقت و باور زلال به پيروزى نهایى گرما و هواى تفته را به گلستان بدل‏ می كند. اين خليل الله زمان از هيچ ناهموارى و سختى نه می نالد و نه شكايت می كند.

 

امّا در بيرون از سلول ايشان مردم پاكزاد زابل، اين قوم اصيل ايرانى و اين ‏همشهريان رستم دستان، كه اينكه يك رستم دستان ديگر را با چهره حقيقى در كنار خود می ديدند، هر روز با تظاهرات و حركت هاى انقلابى صدايشان را به داخل سول ‏حضرت آيت‏ الله ‏العظمى اين اسطوره راستين مقاومت و رهبرى، می رسانند. تا آنجا كه‏ پس از گذشت يكسال، وقتى كه سرانجام حكومت وقت در مقابل مقاومت ايشان‏ می شكند، رئيس شهربانى به عرض حضرت آيت‏ الله مى‏ رساند دستور رسيده كه شما را به تهران برگردانيم، من فكر كردم براى اينكه سر و صداى مردم بخوابد و فى الواقع‏ باجى به آنها داده باشيم شما را پياده تا دم ماشين كه توى خيابان پارك شده ببريم كه‏ مردم ببينند داريم شما را آزاد مى‏ كنيم.

 

خبر آزادى ظاهرى و حركت حضرت آيت‏ الله به مردم مى ‏رسد. همه مردم از سنى و شيعه، حنفى و مالكى، و حتى گروهى از اقليت ها به خيابان ها می ريزند كه با رهبرشان خداحافظى كنند. چه فرق می كند، مگر نه اينكه اينجا ايران است و سرزمين ‏قوميت هاى بهم پيوسته و بهم بافته ‏اى كه به يكسان از تبريز تا زابل، و از گيلان تا خوزستان در راستاى تاريخ سرچشمه فرهنگى و اجتماعى‏شان يكى بوده و همچنان‏ يكپارچه باقى خواهد ماند؟ چه فرق می كند كه از چه مذهب و آيينى پيروى مى‏ كنيم؟ ما در كشاكش نبردها و در هنگامه تهاجم و دگرگونی هاى تاريخ همواره با هم زيسته ‏ايم و همواره در كنار هم پاسدارى از اين مرز و بوم كهن را به عهده گرفته‏ ايم. اينك هم يكى از اين پاسداران بزرگ، مردى از يك دودمان پاك ايرانى از سرزمين اسطوره‏ ها كوچ‏ می كند.

 

نكته جالب تر آنكه براى ديدار حضرت آيت ‏الله حتى به دولتمردان آن زمان نيز اجازه ملاقات نمی دادند. آقاى صدر، يكى از نزديكان دربار، به نيت آنكه واسطه آشتى ‏حضرت آيت‏ الله با حكومت شود از شخص شاه تقاضا می كند كه به او اجازه داده شود تا به زابل برود و با حضرت آيت‏ الله ملاقاتى داشته باشد. امّا علم وزير دربار شاه‏ مى ‏پرسد: «ملاقات با مرد خطرناكى مثل آيت‏ الله روحانى براى چيست»؟ و شاه نيز به نظر علم مهر تأييد می گذارد.

 

ولى زمانی كه حضرت آيت ‏الله را از زندان خارج می كنند تا به تهران برگردانند باز هم مردم زابل دليرانه با هر نوع وسيله نقليه‏ اى كه در دسترس داشتند تا دو سه ‏فرسنگى بيرون شهر ايشان را بدرقه می كنند. امّا بازگشت حضرت آيت‏ الله به تهران‏ نيست، بلكه يكسره ايشان را به يزد می فرستند كه در خانه ‏اى تحت نظر باشند. يكسال‏ ديگر از دوران تبعيد حضرت آيت ‏الله در اين شهر می گذرد، البته در يزد حكومت شاه ‏مجبور مى ‏شود كه زير فشار هر روزه مردم اندك امكاناتى، فرضاً خواندن كتاب و گاه ‏بيگاه ملاقات اعضاى خانواده، براى حضرتشان بوجود آورد.

 

امّا پس از گذشت يكسال نيز باز هم دوران تبعيد و زندان پايان نيافته است. حضرت آيت‏ الله را از يزد به منطقه كوهستانى «ميگون» در نزديكى تهران می فرستند. در ابتداى ورود ايشان به ميگون ساواك وانمود می كند كه حضرتشان می توانند آزادانه‏ با هر كس كه می خواهند ملاقات داشته باشند. ولى هنوز يكى دو ماهى از اين آزادى ‏ظاهرى نگذشته است كه «تهامى» نماينده ساواك به ديدرشان می رود و با صراحت‏ اعلام مى‏ كند: «مأموران گزارش داده ‏اند كه هر روز بيش از پنجاه اتومبيل شخصى، غير از وسایل نقليه عمومى به ديدن شما مى‏ آيند، بنابراين چون اين وضع براى ما قابل ‏تحمل نيست، از اين به بعد شما حق ملاقات با هيچ كس را نداريد و شما را ممنوع الملاقات‏ كرده ‏ايم».

 

سه مامور ساواك نيز بطور دائم و تمام وقت انجام اين دستورات را به عهده ‏می گيرند. با همه اين فشارها و ترفندها عمر حكومت شاه چندان نيست كه شاهد اوج‏ اعتقاد و ايمان مردم ايران نسبت به اين رهبر صادق و پاك باشد كه شايد نمونه ‏اش را در تاريخ ايران كمتر بتوان يافت.

 

اكنون چه بايد گفت؟ گفتنى بسيار است و اكنون بغض در بغض گلوها گرفته ‏است، و سينه ‏ها را سوزش آه ‏ها، دريا همان درياى پر سطوت است و صخره كوب و در دل طوفانى عظيم و آغاز، قريب.