عربی
بروزرسانی: ۱۴۰۲ چهارشنبه ۲۲ آذر
  • اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
خطبه سوم:
«خطبه معروف به شِقشِقيّه»
 
(در آخر اين خطبه حضرت به ابن عباس فرموده: يا ابن عباس تلك شقشقة هدرت ثم قرت، شقشقه در لغت مانند شش گوسفند است كه شتر در وقت هيجان و نفس زدن آن را از دهان بيرون مى‏ آورد و در زير گلو صدا می كند و در اولين مرتبه بيننده آن را با زبان اشتباه مى‏ نمايد، اميرالمؤمنين در جواب ابن عباس فرمود: شكايت كردن از سه خليفه در اينجا كه از روى ظلم و ستم بر من تقدم جستند از جهت هيجان و به شوق هدايت خلق بود كه گفته شد، گويا شقشقه شتر صدا كرد و در جاى خود باز ايستاد يعنى هر وقت و هميشه از اين قبيل سخنان گفته نمى‏ شود):
 
(1) آگاه باش سوگند به خدا كه پسر ابى قحافه (ابى بكر كه اسم او در جاهليت عبد العزى بود، حضرت رسول اكرم آن را تغيير داده عبد الله ناميد) خلافت را مانند پيراهنى پوشيد و حال آنكه مى ‏دانست من براى خلافت (از جهت كمالات علمى و عملى) مانند قطب وسط آسيا هستم (چنانكه دوران و گردش آسيا قائم به آن ميخ آهنى وسط است و بدون آن خاصيت آسيائى ندارد، همچنين خلافت به دست غير من زيان دارد، مانند سنگى كه در گوشه‏ اى افتاده در زير دست و پاى كفر و ضلالت لگدكوب شده) علوم و معارف از سرچشمه فيض من مانند سيل سرازير می شود، هيچ پرواز كننده در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمى ‏رسد
 
(2)، پس (چون پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را به ناحق پوشيد و مردم او را مبارك باد گفتند) جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مى‏ كردم كه آيا بدون دست (نداشتن سپاه و ياور) حمله كرده (حق خود را مطالبه نمايم) يا آنكه بر تاريكى كورى (و گمراهى خلق) صبر كنم (بر اين تاريكى ضلالت) كه در آن پيران را فرموده، جوانان را پژمرده و پير ساخته، مؤمن (براى دفع فساد) رنج مى ‏كشد تا بميرد،
 
(3) ديدم صبر كردن خردمنديست، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم را استخوان گرفته بود (بسيار اندوهگين شدم، زيرا در خلافت ابى بكر و ديگران جز ضلالت و گمراهى چيزى نمى ‏ديدم و چون تنها بوده يارى نداشتم نمى ‏توانستم سخنى بگويم) ميراث خود را تاراج رفته مى ‏ديدم (منصب خلافت را غصب كردند و فساد آن در روى زمين تا قيام قائم آل محمد عليهم السلام باقى است).
(پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله كه خلافت را به ناحق غصب كرده مردم را به ضلالت و گمراهى انداختند، براى حفظ اسلام و اينكه مبادا انقلاب داخلى بر پا شده دشمن سوء استفاده نمايد، مصلحت در چشم پوشى از خلافت و شكيبائى دانستم)
 
(4) تا اينكه اولى (ابى بكر) راه خود را به انتهاء رسانده (پس از دو سال و سه ماه و دوازده روز درگذشت، و پيش از مردنش) خلافت را بعد از خود به آغوش ابن خطاب (عمر) انداخت (سيد رضى عليه الرحمة مى‏ گويد:) پس از اين بيان حضرت بر سبيل مثال شعر اعشى شاعر را (از قصيده ‏اى كه در مدح عامر و هجو علقمه گفته بود) خواند:
 
شتان ما يومى على كورها                                  و يوم حيان أخى جابر
 
(اين شعر را دو جور مى ‏توان معنى نمود، اول اينكه) فرقست ميان امروز من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج و سختى سفر گرفتارم، با روزى كه نديم حيان برادر جابر بودم و به ناز و نعمت مى ‏گذرانيدم (دوم اينكه) چقدر تفاوتست ميان روز من در سوارى بر پشت ناقه و روز حيان برادر جابر كه از مشقت و سختى سفر راحت است (حيان برادر جابر در شهر يمامه صاحب قلعه و دولت و ثروت بسيار و بزرگ قوم بوده، همه ساله كسرى صله گرانبهاى براى او مى‏ فرستاد و در عيش و خوشى مى‏ گذرانده هرگز متحمل رنج سفر نمى‏ گرديد، و اعشى شاعر از بنى قيس و نديم او بود، مقصود امام عليه السلام از تمثيل به شعر او بنا بر معنى اول اظهار تفاوت است ميان دو روزى كه بعد از وفات رسول خدا كه حقش غصب شده و در خانه نشست و به ظلم و ستم مبتلى گرديد و روز ديگر زمان حيات رسول اكرم كه مردم مانند پروانه به دورش مى ‏گرديدند، و بنا بر معنى دوم فرق ميان حال خود را كه به محنت و غم مبتلى است و حال كساني كه به مقاصد باطله خودشان رسيده خوشحال هستند بيان مى ‏نمايد، پس از آن خدعه و شيطنت ابى بكر را ياد آورى نموده مى ‏فرمايد:)
 
(5) جاى بسى حيرت و شگفتى است كه در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى ‏نمود (مى ‏گفت أقيلونى فلست بخيركم و على فيكم) يعنى اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل نمائيد كه من از شما بهتر نيستم و حال اينكه على عليه السلام در ميان شما است) ولى چند روز از عمرش مانده وصيت كرد خلافت را براى عمر، اين دو نفر غارتگر، خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خود قسمت نمودند (پستانى را ابى بكر و پستان ديگر را عمر به دست گرفته دوشيده صاحب شتر را از آن محروم كردند)
 
(6) خلافت را در جاى درشت و ناهموار قرار داد (عمر را بعد از خود خليفه ساخت) در حالتى كه عمر سخن تند و زخم زبان داشت، ملاقات با او رنج آور بود و اشتباه او (در مسائل دينى) بسيار و عذر خواهيش (در آنچه كه به غلط فتوى داده) بيشمار بود (از جمله امر كرد زن آبستنى را سنگسار كنند، امير المؤمنين فرمود:
اگر اين زن تقصير كرده بچه او را گناهى نيست و نبايد سنگسار شود، عمر گفت: لولا على لهلك عمر؛ يعنى اگر على نبود هر آينه عمر در فتوى دادن هلاك مى ‏شد، و اين جمله را همواره تكرار مى‏ نمود)
 
(7) پس مصاحب با او (آن حضرت يا هر كه با او سر و كار داشت) مانند سوار بر شتر سركش نافرمان بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند بينى شتر پاره و مجروح مي شود و اگر رها كرده بحال خود واگذارد در پرتگاه هلاكت خواهد افتاد،
 
(8) پس سوگند به خدا مردم در زمان او گرفتار شده اشتباه كردند و در راه راست قدم ننهاده از حق دورى نمودند، پس من هم در اين مدت طولانى (ده سال و شش ماه) شكيبائى ورزيده با سختى محنت و غم همراه بودم.
 
(9) عمر هم راه خود را پيمود (و پيش از تهى كردن جامه) امر خلافت را در جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آنها گمان نمود (چون ابو لؤلؤة شش ضربه كارد به او زد و دانست كه بر اثر آن زخم ها خواهد مرد، براى تعيين خليفه مجلس شورايى معين كرد و آن زمانى بود كه رؤساى قوم نزد او جمع شده گفتند سزاوار است هر كه را تو به او راضى هستى خليفه و جانشين خود قرار دهى، در پاسخ گفت دوست نمى ‏دارم مرده و زنده هيچيك از شما كه دور من گرد آمده ‏ايد متحمل امر خلافت شود، گفتند ما با تو مشورت مى‏ كنيم آنچه صلاح ميدانى بگو، گفت هفت نفر را شايسته اين كار مى ‏دانم و از رسول خدا شنيده ‏ام كه آنان اهل بهشت هستند:
 
اول سعد ابن زيد است، او با من خويشى دارد خارجش می كنم و شش نفر ديگر سعد ابن ابى وقاص و عبد الرحمن ابن عوف و طلحة و زبير و عثمان‏ و على است، سعد بن ابى وقاص براى خلافت مانعى ندارد مگر آنكه مردى است درشت طبع و بدخو، و عبد الرحمن ابن عوف چون قارون اين امت است لايق نيست، و طلحة براى تكبر و نخوتى كه دارد، و زبير براى بخل و خست، و عثمان براى اينكه دوست دارد خويشان و اقوام خود را، و على عليه السلام براى اينكه حريص در امر خلافت است سزاوار نيستند، پس از آن گفت صهيب سه روز با مردم نمازگزارد و شما اين شش نفر را در آن سه روز در خانه ‏اى جمع كنيد تا يكى از خودشان را براى خلافت اختيار كنند، هر گاه پنج نفر متفق شدند و يكى مخالفت كرد او را بكشيد، و اگر سه نفر اتفاق كردند و سه نفر ديگر آنان را مخالفت نمودند آن سه نفرى كه عبد الرحمن در ميان ايشان است اختيار كنيد و آن سه نفر را بكشيد، بعد از مرگ و دفن او براى تعيين خليفه جمع شدند، عبد الرحمن گفت براى من و پسر عمويم سعد ابن ابى وقاص ثلث اين امر است ما دو نفر خلافت را نمى ‏خواهيم و مردى را كه بهترين شما باشد براى آن اختيار مى‏ كنيم، پس رو كرد به سعد و گفت بيا ما مردى را تعيين كرده با او بيعت نماييم مردم هم با او بيعت خواهند نمود، سعد گفت اگر عثمان تو را متابعت كند من سوم شما می شوم و اگر مى‏ خواهى عثمان را تعيين كنى من على را دوست دارم.
 
پس چون عبد الرحمن از موافقت سعد مأيوس شد ابو طلحه را با پنجاه نفر از انصار برداشت و ايشان را وادار نمود بر تعيين خليفه و رو كرد به سوى على عليه السلام دست او را گرفته گفت با تو بيعت می كنم به اين نحو كه به كتاب خدا و سنت رسول اكرم و طريقه دو خليفه سابق ابو بكر و عمر عمل كنى، حضرت فرمود قبول می كنم به اين نحو كه به كتاب خدا و سنت رسول الله و به اجتهاد و رأى خود رفتار نمايم، پس دست آن جناب را رها كرد و به عثمان رو آورد و دست او را گرفته آنچه را به على عليه السلام گفته بود به او گفت، عثمان قبول كرد، پس عبد الرحمن سه بار اين را به على و عثمان تكرار كرد و در هر مرتبه از هر يك همان جواب اول را شنيد، پس گفت اى عثمان خلافت براى تو است و با او بيعت نموده مردم هم بيعت كردند)
 
(10) پس بار خدايا از تو يارى مى‏ طلبم براى شورايى كه تشكيل شد و مشورتى كه نمودند، چگونه مردم مرا با ابو بكر مساوى دانسته درباره من شك و ترديد نمودند تا جائى كه امروز با اين اشخاص (پنج نفر اهل شورى) هم رديف شده ‏ام و ليكن (باز هم صبر كرده در شورى حاضر شدم) در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم (براى مصلحت در همه جا با آنان موافقت نمودم)
 
(11) پس مردى از آنها از حسد و كينه ‏اى كه داشت دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد (مراد سعد ابن ابى وقاص است كه حتى پس از قتل عثمان هم به آن حضرت بيعت ننمود) و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد (مراد عبد الرحمن ابن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود) و همچنين دو نفر ديگر (طلحه و زبير كه از رذالت و پستى) موهن و زشت است نام ايشان برده شود، تا اينكه (پس از مرگ عمر، در شورى كه به دستور او تشكيل يافت)
 
(12) سوم قوم (عثمان) برخاست (و مقام خلافت را به ناحق اشغال نمود) در حالتى كه باد كرد هر دو جانب خود را (مانند شترى كه از بسيارى خوردن و آشاميدن باد كرده) ميان موضع بيرون دادن و خوردنش (شغل او مانند بهائم سرگين انداختن و خوردن بود و امور مربوطه به خلافت را مراعات نمى ‏نمود)
 
(13) و اولاد پدرانش (بنى اميه كه خويشاوند او بودند) با او همدست شدند، مال خدا (بيت المال مسلمين) را مى‏ خوردند مانند خوردن شتر با ميل تمام گياه بهار را (و فقراء و مستحقين را محروم و گرسنه مى‏ گذاشت) تا اينكه باز شد ريسمان تابيده او (صحابه نقض عهد كرده از دورش متفرق شدند) و رفتارش سبب سرعت در قتل او شد، و پرى شكم، او را برو انداخت (بر اثر اسراف و بخشش بيت المال به اقوام و منع آن از فقراء و مستحقين مردم جمع شده پس از يازده سال و يازده ماه و هيجده روز غصب خلافت او را كشتند).
 
(14) پس (از كشته شدن عثمان) هيچ چيزى مرا به صدمه نينداخت مگر اينكه مردم مانند موى گردن كفتار به دورم ريخته از هر طرف به سوى من هجوم آوردند، بطوريكه از ازدحام ايشان و بسيارى جمعيت حسن و حسين زير دست و پا رفتند و دو طرف جامه و رداى من پاره شد، اطراف مرا گرفتند (براى بيعت كردن) مانند گله گوسفند در جاى خود،
 
(15) پس چون بيعتشان را قبول و به امر خلافت مشغول گشتم جمعى (طلحه و زبير و ديگران) بيعت مرا شكستند، و گروهى (خوارج نهروان و سائرين) از زير بار بيعتم خارج شدند، و بعضى (معاويه و ديگر كسان) از اطاعت خداى تعالى بيرون رفتند، گويا مخالفين نشنيده ‏اند كه خداوند سبحان (در قرآن كريم س 28 ى 83) مى‏ فرمايد: «سراى جاودانى را قرار داديم براى كسانى كه مقصودشان سركشى و فساد در روى زمين نمى ‏باشد، و جزاى نيك براى پرهيزكارانست»
 
(16) آرى سوگند به خدا اين آيه را شنيده و حفظ كرده ‏اند، وليكن دنيا در چشم هاى ايشان آراسته زينت آن آنان را فريفته است (پس دست از حق برداشته سركشى نموده در روى زمين فساد و آشوب بر پا كردند).
 
(17) آگاه باشيد سوگند به خدائى كه ميان دانه حبه را شكافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى‏ شدند آن جمعيت بسيار (براى بيعت با من) و يارى نمى‏ دادند كه حجت تمام شود و نبود عهدى كه خداى تعالى از علماء و دانايان گرفته تا راضى نشوند بر سيرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آينه ريسمان و مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مى ‏انداختم (تا ناقه خلافت به هر جا كه خواهد برود و در هر خارزارى كه خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مى‏ دادم آخر خلافت را به كاسه اول آن؛
 
(18) و (چنانكه پيش از اين‏ بر اين كار اقدام ننمودم، اكنون هم كنار مى ‏رفتم و امر خلافت را رها كرده مردم را به ضلالت و گمراهى وا مى‏ گذاشتم، زيرا) فهميده ‏ايد كه اين دنياى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.
گفته ‏اند: در موقعى كه حضرت اين بيان را مى ‏فرمود، مردى از اهل دهات عراق برخاست و نامه ‏اى به آن جناب داد كه آن بزرگوار به مطالعه آن مشغول شد، 
 
(20) چون از خواندن فارغ گرديد، ابن عباس گفت: يا امير المؤمنين كاش از آنجائى كه سخن كوتاه كردى گفتار خود را ادامه مى‏ دادى،
 
(21) فرمود: اى ابن عباس هيهات (از اينكه مانند آن سخنان ديگر گفته شود، گويا) شقشقه شترى بود كه صدا كرد و باز در جاى خود قرار گرفت،
 
(22) ابن عباس گفت: سوگند به خدا از قطع هيچ سخنى آنقدر اندوهگين نشدم كه از قطع كلام آن حضرت كه نشد به آنجائى كه اراده كرده بود برسد اندوهگين شدم.
 
(سيد رضى عليه الرحمة گفته:) منظور حضرت از كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم، و إن أسلس لها تقحم كه در اين خطبه (درباره خليفه دوم عمر) فرمود آنست كه هرگاه سوار مهار ناقه سركش را سخت گيرد و آن ناقه سركشى كند پاره می كند بيني اش را، و اگر سست كند مهار ناقه سركش را به سختى تمام او را برو مى اندازد و از ملكيت او بيرون مى‏ رود، گفته می شود أشنق الناقة موقعى كه سوار بر ناقه سر آن را با مهار به طرف بالا بكشد و شنقها نيز گفته می شود، چنانكه ابن السكيت در كتاب إصلاح المنطق بيان كرده است، و اينكه حضرت فرموده أشنق لها و أشنقها نفرموده در صورتيكه هر دو به يك معنى آمده براى آنست كه آن را در برابر جمله أسلس لها قرار داده كه هم‏ وزن باشند، گويا آن حضرت چنين فرموده اگر سوار ناقه سر آن را به مهار به سمت بالا بكشد يعنى مهار را به سختى روى ناقه نگاه‏دارد بينى آن پاره شود، و در حديث وارد شده كه حضرت رسول براى مردم خطبه مى‏ خواند در حالتى كه بر شترى سوار بود كه قد شنق لها و هى تقصع بجرتها؛ يعنى باز كشيده بود مهار آن را و آن ناقه نشخوار می كرد چيزى را كه از حلق بيرون آورده بود (پس از اين حديث معلوم می شود كه أشنق و شنق دو لفظ مترادفند) و نيز شاهد ديگر بر اينكه أشنق به معنى شنق است گفته عدى ابن زيد عبادى است در اين بيت:
 
سائها ما تبين فى الأيدى                                  و إشناقها إلى الأعناق‏
 
يعنى شترهاى سركشى كه زمامشان در دست ما نبوده رام نيستند بد شترهايى هستند.
 
ترجمه و شرح نهج البلاغه (فیض الاسلام)
موارد مرتبط خطبه 1: خطبه ای درباره آفرينش آسمان و زمين و آدم خطبه 2: خطبه ای پس از بازگشت از صفّين خطبه 4: خطبه ای بعد از كشته شدن طلحه و زبير خطبه 5: خطبه ای بعد از وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله) در خطاب به عباس و ابوسفيان خطبه 6: خطبه ای در هنگامی كه از ایشان خواستند طلحه و زبير را دنبال نكند خطبه 7: خطبه ای در مذمت مريدان شيطان خطبه 8: خطبه ای براى برگرداندن زبير به بيعت خطبه 9: خطبه ای در وصف خود و دشمنانش در جمل خطبه 10: خطبه ای در تحريك شيطان نسبت به اهل جمل و عواقب وخيم آن خطبه 11: خطبه ای در هنگامی که در نبرد جمل پرچم را به دست فرزندش محمّد حنفيه داد