یادداشتی از: حجتالاسلام والمسلمین معاونیان (با اندکی تلخیص)
ایام جنگ تحمیلی بود و تب و تاب جنگ در جانها بود.
صدام، جانی سفاک و خونخواری بود که جنایاتش حجاج بن یوسف ثقفی را در خاطرهی تاریخیان زنده میکرد.
مأموریت اصلی این سگ هار، نابودی حوزه نجف و کشتار شیعه هم در عراق و هم در ایران بود.
روزی نبود که گُل وجود جوانان در مرزها و سنگرها پرپر نشود و جوانی شیعی از سیاهچالهای زندان صدام به پای چوبه دار نرود.
بسی از فقها و علما و فضلای نجف و کربلا در شکنجهگاههای استخبارات رژیم بعثی جان دادند.
همه دنیای کفر و سران پست عرب پشت صدام بودند. ایرانیان با چنگ و دندان میرزمیدند.
بزرگترین فقهای شیعه در نجف زیر فشار خفقان خمیدند اما نشکستند و مقاومتی نستوهانه نشان دادند.
در آن سو، صدام شخص آیتالله العظمی خوئی، ابرز و اعظم فقهای نجف را تحت فشار شدید گذاشته بود که کلمهای علیه ایران بگوید و فتوا به حرمت جنگ با عراق دهد. آن زعیم عظیم هم استنکاف ورزیده، ننوشت و نگفت و همچون اسیری تحت مراقبت شدید قرار گرفته بود.
شاگردان به نام او را یک به یک دستگیر کرده میبردند و اعوان و انصار و اولادش را میآزردند و افرادی از آنان را وحشیانه کشتند. معدود فقهایی که باقی بودند وظیفهی سنگین تاریخی خود را به حق، حفظ حوزهی هزار ساله نجف میدانستند. و در مقابل چنگ و دندان و تهدید و کشتار این کفتار پلید صفت و یزید سیرت چارهای جز تقیه و صبر و سکوت نداشتند.
مقاومت مردانه آنان نتیجه داد و نقشه صدامیان عفلقی و بعثی برای ریشهکنی حوزه شیعی محقق نشد. گرچه بسیاری از سرمایههای علمی و صدها نفر از شخصیتهای کمنظیر حوزه همچون آیات سید محمدباقر صدر، سید عبدالصاحب حکیم و برادران وی، شیخ انصاری و... به شهادت رسیده و یا مفقود شدند.
در این میان، بار اصلی این همه مصائب بر دوش مردی بود که تمام عمر پر برکت خویش را به تربیت مجتهدان متعمق و محقق صرف کرده بود و اینک با قامتی فرتوت و خم، اما پرجبروت و محکم در مقابل صدام ایستاده و خواستهی او را اجابت نکرد و نکرد! صدام حتی در ملاقات حضوری از آیتالله العظمی خوئی خواست که علیه ایران چیزی بگوید و بنویسد و سید با مقاومتی بینظیر شانه خالی کرد!
شنیدنی است که سید الفقهاء نه تنها شیعهی عراق را در پناه درایت خود تا حد ممکن محافظت و مراقبت میکرد؛ بلکه قسمت عمده و اصلی شهریه و رواتب طلاب تمام حوزههای ایران از قم و مشهد و تهران و اصفهان را حضرتش پرداخت میکرد و وکلای وی در همان روزگاران تلخ و دشوار به خدمات و ساخت و سازهای بزرگ و اساسی و بنیادین برای حوزههای ایران، پاکستان و هندوستان و تأسیس مراکز فرهنگی شیعه در اروپا و آمریکا مشغول بودند و اینها البته از چشم جاسوسان صدام نه مخفی میماند نه جرم کمی بود!
****
زحمات سالها باغبانی آیتالله العظمی خوئی(ره)؛ در گلستان فقاهت نجف به بار نشسته بود و هر یک از شاگردان او درختی تنومند و پرثمر و اساتیدی برومند برای مراکز اصلی حوزهی شیعه بودند: در نجف و در قم و در مشهد و دیگر بلاد از تهران، اصفهان، آذربایجان، خلیج، احساء و پاکستان نیز به همین سیاق بود؛ تمامی حوزهها بر مدار تدریس و افاضهی شاگردان وی میچرخید!
استاد اعظم و معلم اکبر و اسطورهی دانش و تربیت و اعجوبهی تألیف در تفسیر و رجال و اصول و فقاهت، در روزهای پایانی حیات طیبهی خویش، شایستهی والاترین تقدیر و تحسین از سوی مجموعه جهان تشیع و به خصوص طلاب و علماء بود؛ چرا که همگان به گونهای ـ مستقیم یا غیرمستقیم ـ مدیون و مرهون جهاد و تلاش او بودند و باید به حکم اخلاق و وجدان و دین و قرآن، ممنون او باشند.
اما و هزاران اما که یکی از شگفتترین و البته تلخترین طنزهای تاریخ معاصر رقم خورد!!!!
بلی دریغ و درد که حوزههای علمیه، نهادهای فرهنگی دینی و فرهیختگان جامعه علمی ایران از آیتالله العظمی خوئی این نخبهی نابغهی تاریخ فقاهت شیعه نه تنها تجلیل و تبجیل و تمجیدی نکردند، بلکه فرومایگانی از سفلهی طلبه با سفاهت تمام و جاهل مسلکان معممی با جسارت مدام، با بیشرمانهترین وقاحتِ در کلام، بر فراز منابر و در حرم امام رضا (علیهالسلام) و حضرت معصومه (سلام الله علیها) و مسجد و مدارس و معابر، توهین و ناسزا گفتن به آن عالیجناب را آغاز کردند و همچون کلاغها صدای گوشخراششان در فحاشی به آن مجاهد مجتهد و فقیه، گوش فلک را کر کرده بود.
بگو و بپرس به چه جرم و گناه؟!
میگفتند: چرا در نجف راحت نشسته و فتوی به وجوب جهاد علیه صدام نمی دهد!؟؟ چرا بیتفاوت است؟! چرا و چرا؟
یا رب به که بتوان گفت این نکته که سید چه فشاری را متحمل شد!
از سویی صدام آن غول بیشاخ و دم خررهاش را به پنجهی ستم گرفته و میفشرد که فتوی به وجوب جهاد علیه ایران ده و از این سو این پرحماقت مردم میگفتند: چرا فتوی به لزوم قیام علیه صدام نمیدهد. خود به یاد دارم که آخوندکی بیسواد و پلشت در صحن حرم مشهد از هیچ هتاکی و افترا و ناسزا به سید الفقها فروگذار نکرد آن هم بر منبر پیغمبر! ـ صلی الله علیه و علی ذریته ـ. بر وکیل مطلق و رسمی آقای خوئی در مشهد یعنی آیتالله سید محمدحسین مصباح موسوی ـ که مردی نازنین و مهربان و خدوم به حوزههای علمیه و امین و وکیل اکثر مراجع بود ـ شیخی پست و پلشت راه گرفت و شیشههای اتومبیل آن جناب را شکست و خورد کرد و آن پیرمرد محترم را ربود و به بیابان برد، کتک زد و محاسن سپید او را قیچی کرده، هتک حرمت فراوان کرده، رهایش کرد! آن هم به چه جرم؟ که چرا آقای مصباح در جواب کسی از مقلّدان آیتالله خوئی، نظر مرجع تقلیدش را در باب عیدفطر اعلام کرده است!!!
البته آن مترسک زشت که این جنایت و جسارت از وی سر زد، خود، رذل و اوباشی بود که به خودی خود جرأت چنین پارس کردنی نداشت بلکه فرد زبون دیگری او را به این کار گماشته بود...
مصیبت این هتک حرمت فقط در مشهد خلاصه نمیشد بلکه بلایی فراگیر در تمام بلاد ایران شد و مزدورانی از خدا بیخبر، جوانان پرشور و احساس را که خبری از اوضاع پرخفقان نجف و عراق نداشتند، تحریک میکردند تا آتش این فتنه مشتعلتر گردد.
انا لله و انا الیه راجعون!
امتحان و افتنان سختی بود برای مدرسان و حوزویان!